به نام خدا
خدمت نویسنده محبوبم،آقای عباس معروفی
سلام آقای معروفی. ببخشید که من بیادبی کردم و مزاحمتان شدم. غرض از مزاحمت،میخواستم بپرسم نام من هم در دفترچه دریا خواهد بود اگر بروم و دیگر باز نگردم؟آخر میگویند شرایط سنی دارد،تو که دیگر بچه نیستی. شما پاسخگویید یا وقتی از دنیا رفع زحمت کردم از خود آقای سپانلو بپرسم؟من هم یحیا میشوم؟آقای معروفی بحث یحیا شد. خدمتتان عرض کنم که جایی دیدم گفتهاید کتابهایتان را در ایران فقط نشر ققنوس میتواند چاپ کند و گردون اصلا در ایران موجود نیست. عجالتا من قبل اینکه این را بدانم کتابهایتان را تهیه کردم. آخ آقای معروفی اگر بدانید وقتی خبر قبولیم در دانشگاه تهران را شنیدم چگونه از اینجا تا خود تهران بال بال زدم تا برسم به انقلاب. آخر بقیه میگفتند همه جور کتابی دارد. یکبار دیگر هم اینجوری شده بودم،پرحرفی نکنم قصد مسافرت داشتیم،گفتند مقصد یا همدان است یا اردبیل،بستگی به وضع هوا دارد.آقای معروفی من میدانستم راه اردبیل همهاش باران است و رگبار،ولی به همه دروغکی گفتم که چند روز آینده هوای گیلان و اردبیل عالیست. تو راه کلی چپ چپ نگاهم کردند ها ،ولی وقتی کنار شورآبی نشستم فهمیدم میارزید. کلاف سخن از دستم در رفت. عرض میکردم خدمتتان،همان روز اولی که پایم به تهران رسید همهی کتابهایی که نام شما روش بود خریدم. حال که خریدم،خودتان بگویید،مگر میشد نخواند؟سمفونی مردگان که بلاتشبیه مثل قرآن همیشه همراهم هست. هر وقت دلم میگیرد صفحهای بخوانم آرام شوم. آقای معروفی عزیز،گفتم که هر روز که در کلوناد هنرها قدم میزدم،به پاهام میسپردم تمام قدمها را حفظ کنند؟پاهام را محکم بر زمین میگذاشتم و اندکی آهستهتر میرفتم تا جای پاهایتان یادم بماند.دور از شما باشد دیشب لرز کردم و الان هم که هزیانوار مینویسم به نظر میرسد تب دارم. خوب نمینویسم میدانم. شما به بزرگیتان ببخشید. میخواهم ها اما نتوانستم درست و حسابی از شما درس نویسندگی بگیرم. ولی آقای معروفی!عشق را فک کنم فهمیدم،آنجا بود که نورسا موهای مسیحا را شانه کرد و من موهای دینا را. آقای معروفی میخواستم آلمانی یاد بگیرم بیایم آنجا یکبار شما را ببینم. راست میگفتید. آلمانی که میخواهم حرف بزنم کلمهها روی زبانم میماسد. سرتان را درد میآورم ببخشید. امروز که تب کردم گفتم خدا را چه دیدی،شاید بخواهد فرشتهاش را بزک شده بفرستد سراغ بابام. گفتم تا سنگ نشدم چند خطی باهاتان درد دل کنم. آقای معروفی ،نمیدانم چرا دیروز که نام تمام مردگان یحیاست را،که آخرین کتابی بود که از شما داشتم،خواندم حس کردم که تمام آنچه برایش پا به دنیا گذاشتهام انجام شده. نمیدانم شاید هم تب باعث شده این را بگویم. آقای معروفی عزیز!اگر عمری باقی بود و توانش را داشتم میایم خدمتتان تا کتابها را از خودتان بگیرم. دیگر سخنی نیست. سالم و شاد باشید و سایهتان بالای سرمان باشد.
ارادتمند شما،دیبا