بعد از شنیدن صدای زنگ،رفتم سمت اتاق مشاوره.نشستم رو صندلی و در حین اینکه منتظر بودم،زل زدم به بچه هایی که میاومدن و میرفتن.وقتی نوبتم شد یه لحظه تردید اومد گفت:«مطمئنی میخوای بهش بگی؟مسخرهت میکنه ها!» ولی خیلی دیر بود برای این حرفا.نشستم جلوش،نگاهمو دادم به انگشتام و با لحن نامطمئن همیشگیم گفتم:«میخوام تو خوابم سفر کنم.» طبق معمول گفت:«خب که چی؟مثلا بعدش چی میشه؟» گفتم:«خب خیلی از این وضع خستهم.همینجوریشم اکثر وقتا خوابم.اگه بتونم درست ازش استفاده کنم از قعر دریا تا هرچی کهکشان هست و نیست تو مشتمه.» اون روز بهم یه چیزایی راجع به خودآگاه و ناخودآگاه گفت.گفت تا خودآگاهت برات مثل کف دستت نباشه،این کارا یعنی زندگیتو بدی دست اون ناخودآگاه یاغیت و بعدش دیگه واویلا.دیشب خوابم نمیبرد.خیره شدم به سقف و فکر کردم. میشه تلاش کنم برم به خواب خودِ دوازده سالهم؟ یا میشه باهاش دوست شم؟ بهش بگم من دوستش دارم،بگم آهنگای قشنگ گوش کنه؟ بگم فکر نکنه هیچوقت به اون لعنتی که بعدا مثل کنه نچسبه بهش که نشه جداش کرد؟
کمکم چشمام سنگین میشن و دیگه نه فرصت فکر و خیال دارم،نه قدرتشو.