نفس بریدهای میکشد. چشمانش را به نقطهای ناپیدا دوخته. اندکی از غروب آفتاب گذشته. شهر کوچک در سکوت است اگر هم نباشد،او چیزی نمیشنود.بوی نم میآید و سطح پوسته پوستهی دیوار تو ذوق میزند.اندکی در جایش این پهلو آن پهلو میشود.نم نم باران زبان باز میکند تا حالش را بجوید ولی جوابی نمیگیرد.حتی دیگر آن لبخندِ تصنعیِ همیشگی را هم تحویلش نمیدهد.سرش را زیر ملحفه میبرد و تصور میکند خانهاش سقف نداشت.قطرات را روی صورتش حس میکند که آمدهاند تا نوازشش کنند.برخلاف تصورات گذشتهاش در آن دقایق هیچ موسیقی در ذهنش نیست و در خلائی غریب فرو رفته.تصاویری در ذهنش دارد از مردمانی که دوست میداشت.باران به صورتش میزند.نفس بریدهای میکشد.