با تشکر از نوتلا و دینز که دعوتم کردن به چالش "اگه فلان موسیقی یک طعم یا آدم بود" . البته من کمی تغییرش دادم :دی
لطفا قبل از خوندن توضیح هر آهنگ،اونا رو پخش کنید =)
Maze : دریافت
نشستم کنارش.مثل همیشه تنهایی تو سایه ها کز کرده بود.جهت نگاهشو گرفتم و همراهش زل زدم به قطرات بارون.گفت :«وقتشه نه؟ همون موقع که ترکم میکنی؟» صداش میلرزید.سرمو چرخوندم سمتش.مو های بلند مشکیش که با رگه های آبی تزئین شده بود جلوی چشماشو گرفته بود.«نمیشه سرنوشتو عوض کرد.» گفتم و سعی کردم اشکامو نگه دارم.
اونو از صمیم قلبم دوست داشتم.ظاهر سرد،لباسای سبز آبی همیشگیش،ساکت و تنها بودنش شاید برای بقیه عجیب بود؛ولی هیچکدومشون زل نزده بودن تو چشمای درشتش که همیشه انگار یه پرده از اشک روش بود.هیچکس هیچوقت غرق نشده بود تو نگاهش تا عطر بهار نارنجو با چشماش ببینه،و هیچکس بغلش نکرده بود که بفهمه اون پر از عشق و احساسات نابه.
موهاشو از جلوی چشماش کنار زدم و اشکای درشت و چشمای غمگینشو دیدم.زل زد تو چشمام «خواهش میکنم یه شانس دیگه بهم بده.قول میدم...قول میدم همه چیزو بهتر کنم،مجبور نیستی اینجوری تمومش کنی.خواهش میکنم.من...خیلی دوستت دارم.» میخواستم برای آخرین بار بغلش کنم.ولی اونجوری مطمئن بودم نمیتونم ادامه بدم.با بغضی که هر لحظه نفس گیر تر میشد بلند شدم. «شاید تو بهترین اتفاق زندگیم بودی.» ازش دور شدم و دیدم چهجوری همراه قطرات بارون،سیاه و سبز و آبی چکه کرد و تموم شد.
Careless Whisper : دریافت
بارون کم کم قطع میشد.به مسیرم ادامه دادم.ماه داشت جای خورشیدو میگرفت.وقتی رسیدم بهش مثل همیشه کت و شلوار سفید رسمیشو پوشیده بود. «بازم مسیرمون به هم خورد.» لبخند مشهورش که انگار به آدم میگفت من درکت میکنم،رو لبش بود. در جواب سرمو انداختم پایین. «به نظرم با یه قهوه بهتر میشه حرف زد.» گفت و به سمت کافهای که اون طرف خیابون بود رفت.
چند دقیقهای میشد که اون جا نشسته بودیم.بوی قهوه میاومد ولی عطر اون خیلی خفیفش کرده بود.هیچوقت نفهمیدم اسمش چیه.ولی بوی تمام دوستداشتنیهایی که زمانی تو قلبم بودن رو داشت.موهای کمی بلند و طلایی رنگش رو زد پشت گوشش و گفت :«خداحافظی کردی؟» آه کشیدم.انگار حرفها تو قلبم دفن میشدن و اون بعدش از توی چشمام میخوندشون. «مطمئنی دیگه نمیتونی برگردی؟» مطمئن نبودم.حتی مطمئن نبودم که نمیخوام برگردم.زمزمه کردم :«نمیتونم ادامه بدم.» غمگین شد.تو چشماش نگاه کردم.میگن چشمها دریچهای به روحن1.اون چشمها غربت تمام خاطرات فراموش شده رو همراهشون داشتن. «مجبوری تنهاش بذاری؟لطفا بمون...» زدم زیر گریه و سرمو گذاشتم رو میز. چند لحظه بعد فقط بوی قهوه سرمو پر کرده بود.
Light Of The Seven : دریافت
نفهمیدم چی شد،ولی مثل این که شبو همونجا خوابیده بودم.چشمهامو که باز کردم همهچی سیاه سفید بود.از کافه زدم بیرون.حس میکردم یکی بهم زل زده.مستاصل دور و برمو میگشتم.همه جهان ایستاده بود و من در حرکت بودم.یهو رو به روم ظاهر شد.نمیدونستم چرا،ولی اون سیاه و سفید نبود.چند باری از دور دیده بودمش ولی هیچوقت انقدر نزدیک به من نبود.لباسهای سیاه و مو های قهوه ای تیره ای داشت.چشمهاش هیچوقت مشخص نبودن و این برام ترسناک ترش میکرد.فکر میکردم جای چشمهاش دو تا حدقهی خالی داره.دریچهای به روح،روح سیاهِ رو به نیستی.عطرش پیچید.انقدر سرد بود که لرز به تنم انداخت.دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.لمسش رنج تمام دورانها رو بهم منتقل میکرد.به قدری دردناک که میخواستم فریاد بزنم.ولی اون همچنان دستمو میکشید.با ته موندهی جونم گفتم :«درد داره..» سریع برگشت سمتم و با اونکه چشماش معلوم نبود خشم رو توش دیدم.ترسیدم و سعی کردم به زورم که شده ادامه بدم.مسیری که میرفتیم به خونهم منتهی میشد.به پلهها که رسیدیم حس کردم لمسش حالا داره عذاب وجدان عمیقی روی قلبم میذاره.دیگه رسیده بودیم به اتاقم.افتادم روی تختم.با صورتی که از اشک خیس بود و قلبی که تو بارون ازش رد شده بودم زل زدم بهش.میخواستم بگم متاسفم.نه تنها به اون،به همهی کسایی که تو قلبشون زنده بودم.با آخرین ذرهی توانم بغلش کردم و حس کردم رنگ نگاه نامرئیش به غصه تبدیل شد.حتی میتونستم قسم بخورم که صورتم از اشکای اون خیسه.دیگه برای فهمیدنش دیر بود؛ولی دلیل غمش رو حس میکردم.نمیتونستم ازش دل بکنم.ولی قدرتی هم برای نگه داشتنش نداشتم.دیگه برای پشیمونی خیلی دیر بود.
Valse : دریافت
عطر دارچین اولین چیزی بود که توجه مرا جلب کرد.وقتی چشمانم را گشودم،در محیطی نه چندان غریبه بودم.راهرویی طولانی به سبک کلونادهای یونانی.لحظهای گمان کردم این زندگی دوبارهام است و خدایان فراموش کردهاند مرا در رودخانهی لته2 شست و شو دهند.یا دادهاند و من در میانههای زندگی جدیدم به گونهای ناگاه همه چیز را به یاد آوردهام.عطر دارچین بیشتر میشد.برگشتم و او را دیدم که به راستی در قامت یک الهه یونانی بود.اگر به من بود،الهه مهر و محبت مینامیدمش.مو های بلوطی رنگ زیبایش با موجهای پریشان مانند آبشاری بر پشت و شانههایش میریخت. «من کجا هستم؟» بیاختیار از دهانم بیرون جهید و من حتی نفهمیدم چرا سخن گفتنم هم اینگونه دگرگون گشته.اما او مانند من حرف نمیزد :«شاید تو آرمان شهرت باشی نه؟ یا حداقل جایی که دوست داشتی باشی؟» آفتاب که بر صورتش میبارید حتی زیبا ترش میکرد.سعی کردم منظورش را بفهمم،کلوناد،آن دختر با موهای موجدار بلوطی،ناگاه در اطرافم مردمی ظاهر شدند.همگی لبخند بر لب داشتند و شاد بودند. «ببین داری تمام چیز هایی که دوست داری رو صدا میزنی.» باز هم لبخند زیبایش چهرهاش را آراست.وقتی نگاهش میکردم،حس میکردم که همیشه به او تعلق داشتم، ولی ناگهان در پس ذهنم تصویر زندگی واقعی شکل گرفت.همزمان با اون میدیدم که محیط اطرافم داره هزار تیکه میشه.انقدر ادامه پیدا کرد که دیگه هیچچی نمونده بود جز من و اون،انگار تو خلاء با هم حرف میزدیم،«هیچوقت نمیتونم اونقدر آروم باشم،میتونم؟ حتی نزدیکشم نمیشم،مگه نه؟» سرشو به چپ و راست تکون داد.دستامو گرفت،واقعا گرم بودن. « اون جمله رو یادته؟ همون که موقع شنیدنش فهمیدی حقیقت داره.»همدلی تو صداش موج میزد.زمزمه کردم :«ولی دارویی برای اندوه نمیشناسیم،برای دلی که از بیداد میشکند.»3 لبخند تلخی زد و مرا بوسید.
حکومت نظامی : دریافت
کنارم ایستاده بود و با هم در زمان به عقب برمیگشتیم.لباسهای کهنهای بر تن داشت.گفت :«یادت هست میگفتی در فراسوی زمان من تو را مینگرم؟»4 لبخند زدم.از زمان هایی که رخوت غلیظی بر من چیره شده بود گذشتیم و رسیدیم به آن جاها که درد و غم مرا به زانو درآورده بود.مثل همیشه اشکهایم سرازیر شد.نگاه غمگینی به من انداخت و دستش را بر شانهام گذاشت.لبخندم هر لحظه تلختر میشد،اما او آرام بود.بوی چوبی هم که از زمانی که دیده بودمش همراهمان بود بیشتر آرامش را متصاعد میکرد.همان آرامشی که شاید در تمام عمرم برای رسیدن به آن التماس کرده باشم.ولی حالا با وجود آن که همان مسیر زندگی را مینگرم،این آرامش به سراغم آمده.همین چند دقیقه هم برایم کافیست.همین چند جرعه آرامش باعث میشود از کردهام پشیمان نباشم.اما چرا بیش از همیشه غمگینم؟ هر آغازی پایانی دارد،و هر داستانی روزی به اتمام میرسد.من خیلی وقت بود تمام شده بودم.صدایم در گوشم میپیچید که میگفتم :«من الانش هم در وقت اضافهام.» از روزی گذشتیم که گریستم و به خدایی که از وجودش مطمئن نیستم گفتم متاسفم که انقدر ضعیفم.سپس از آنجایی که آلبومم را ورق میزدم و برای بخشی از من که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود غصه میخوردم گذشتیم.برقی در چشمانش بود که نمیدانستم چیست؛ولی رفته رفته بیشتر میشد.دیگر به کودکیام رسیده بودیم :«نه!خواهش میکنم...نمیخوام...نمیتونم اینارو ببینم.» اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید.آرام زیر گوشم گفت :«میدونم فکر میکنی دیگر مثل بچگی هایت پاک نیستی،اما اشتباه میکنی.» بغض کرده بودم و هر ثانیه شدید تر میگریستم.سعی کردم روی بوی چوب و کفش های زهوار در رفتهاش تمرکز کنم تا باز آرام شوم.سخت تر شده بود،ولی باز هم ممکن بود.خودم را میدیدم که کوچک و کوچکتر میشوم.محکم مرا به آغوش کشید.سپس مرا از آغوشش بیرون آورد و پیشانیام را بوسید.زل زد به چشمهام؛انگار که روحم را میبیند. دیگر نزدیک های تولدم بودیم که دیدم آن برق همیشگی،دیگر تمام چشمش را پوشانده.لبخندی زد و آرام گفت :«خداحافط عزیزم.»
1 : برگرفته از فیلم چشم درشت.
2 : رودخانهای در جهان زیرین -اساطیر یونان- .
3 : نمایشنامهی پرده نئی،بهرام بیضایی.
4 : کاربر توییتر،افتیفو.