به نام خدا
خدمت نویسنده محبوبم،آقای عباس معروفی
سلام آقای معروفی. ببخشید که من بیادبی کردم و مزاحمتان شدم. غرض از مزاحمت،میخواستم بپرسم نام من هم در دفترچه دریا خواهد بود اگر بروم و دیگر باز نگردم؟آخر میگویند شرایط سنی دارد،تو که دیگر بچه نیستی. شما پاسخگویید یا وقتی از دنیا رفع زحمت کردم از خود آقای سپانلو بپرسم؟من هم یحیا میشوم؟آقای معروفی بحث یحیا شد. خدمتتان عرض کنم که جایی دیدم گفتهاید کتابهایتان را در ایران فقط نشر ققنوس میتواند چاپ کند و گردون اصلا در ایران موجود نیست. عجالتا من قبل اینکه این را بدانم کتابهایتان را تهیه کردم. آخ آقای معروفی اگر بدانید وقتی خبر قبولیم در دانشگاه تهران را شنیدم چگونه از اینجا تا خود تهران بال بال زدم تا برسم به انقلاب. آخر بقیه میگفتند همه جور کتابی دارد. یکبار دیگر هم اینجوری شده بودم،پرحرفی نکنم قصد مسافرت داشتیم،گفتند مقصد یا همدان است یا اردبیل،بستگی به وضع هوا دارد.آقای معروفی من میدانستم راه اردبیل همهاش باران است و رگبار،ولی به همه دروغکی گفتم که چند روز آینده هوای گیلان و اردبیل عالیست. تو راه کلی چپ چپ نگاهم کردند ها ،ولی وقتی کنار شورآبی نشستم فهمیدم میارزید. کلاف سخن از دستم در رفت. عرض میکردم خدمتتان،همان روز اولی که پایم به تهران رسید همهی کتابهایی که نام شما روش بود خریدم. حال که خریدم،خودتان بگویید،مگر میشد نخواند؟سمفونی مردگان که بلاتشبیه مثل قرآن همیشه همراهم هست. هر وقت دلم میگیرد صفحهای بخوانم آرام شوم. آقای معروفی عزیز،گفتم که هر روز که در کلوناد هنرها قدم میزدم،به پاهام میسپردم تمام قدمها را حفظ کنند؟پاهام را محکم بر زمین میگذاشتم و اندکی آهستهتر میرفتم تا جای پاهایتان یادم بماند.دور از شما باشد دیشب لرز کردم و الان هم که هزیانوار مینویسم به نظر میرسد تب دارم. خوب نمینویسم میدانم. شما به بزرگیتان ببخشید. میخواهم ها اما نتوانستم درست و حسابی از شما درس نویسندگی بگیرم. ولی آقای معروفی!عشق را فک کنم فهمیدم،آنجا بود که نورسا موهای مسیحا را شانه کرد و من موهای دینا را. آقای معروفی میخواستم آلمانی یاد بگیرم بیایم آنجا یکبار شما را ببینم. راست میگفتید. آلمانی که میخواهم حرف بزنم کلمهها روی زبانم میماسد. سرتان را درد میآورم ببخشید. امروز که تب کردم گفتم خدا را چه دیدی،شاید بخواهد فرشتهاش را بزک شده بفرستد سراغ بابام. گفتم تا سنگ نشدم چند خطی باهاتان درد دل کنم. آقای معروفی ،نمیدانم چرا دیروز که نام تمام مردگان یحیاست را،که آخرین کتابی بود که از شما داشتم،خواندم حس کردم که تمام آنچه برایش پا به دنیا گذاشتهام انجام شده. نمیدانم شاید هم تب باعث شده این را بگویم. آقای معروفی عزیز!اگر عمری باقی بود و توانش را داشتم میایم خدمتتان تا کتابها را از خودتان بگیرم. دیگر سخنی نیست. سالم و شاد باشید و سایهتان بالای سرمان باشد.
ارادتمند شما،دیبا
با تشکر از نوتلا و دینز که دعوتم کردن به چالش "اگه فلان موسیقی یک طعم یا آدم بود" . البته من کمی تغییرش دادم :دی
لطفا قبل از خوندن توضیح هر آهنگ،اونا رو پخش کنید =)
Maze : دریافت
نشستم کنارش.مثل همیشه تنهایی تو سایه ها کز کرده بود.جهت نگاهشو گرفتم و همراهش زل زدم به قطرات بارون.گفت :«وقتشه نه؟ همون موقع که ترکم میکنی؟» صداش میلرزید.سرمو چرخوندم سمتش.مو های بلند مشکیش که با رگه های آبی تزئین شده بود جلوی چشماشو گرفته بود.«نمیشه سرنوشتو عوض کرد.» گفتم و سعی کردم اشکامو نگه دارم.
اونو از صمیم قلبم دوست داشتم.ظاهر سرد،لباسای سبز آبی همیشگیش،ساکت و تنها بودنش شاید برای بقیه عجیب بود؛ولی هیچکدومشون زل نزده بودن تو چشمای درشتش که همیشه انگار یه پرده از اشک روش بود.هیچکس هیچوقت غرق نشده بود تو نگاهش تا عطر بهار نارنجو با چشماش ببینه،و هیچکس بغلش نکرده بود که بفهمه اون پر از عشق و احساسات نابه.
موهاشو از جلوی چشماش کنار زدم و اشکای درشت و چشمای غمگینشو دیدم.زل زد تو چشمام «خواهش میکنم یه شانس دیگه بهم بده.قول میدم...قول میدم همه چیزو بهتر کنم،مجبور نیستی اینجوری تمومش کنی.خواهش میکنم.من...خیلی دوستت دارم.» میخواستم برای آخرین بار بغلش کنم.ولی اونجوری مطمئن بودم نمیتونم ادامه بدم.با بغضی که هر لحظه نفس گیر تر میشد بلند شدم. «شاید تو بهترین اتفاق زندگیم بودی.» ازش دور شدم و دیدم چهجوری همراه قطرات بارون،سیاه و سبز و آبی چکه کرد و تموم شد.
Careless Whisper : دریافت
بارون کم کم قطع میشد.به مسیرم ادامه دادم.ماه داشت جای خورشیدو میگرفت.وقتی رسیدم بهش مثل همیشه کت و شلوار سفید رسمیشو پوشیده بود. «بازم مسیرمون به هم خورد.» لبخند مشهورش که انگار به آدم میگفت من درکت میکنم،رو لبش بود. در جواب سرمو انداختم پایین. «به نظرم با یه قهوه بهتر میشه حرف زد.» گفت و به سمت کافهای که اون طرف خیابون بود رفت.
چند دقیقهای میشد که اون جا نشسته بودیم.بوی قهوه میاومد ولی عطر اون خیلی خفیفش کرده بود.هیچوقت نفهمیدم اسمش چیه.ولی بوی تمام دوستداشتنیهایی که زمانی تو قلبم بودن رو داشت.موهای کمی بلند و طلایی رنگش رو زد پشت گوشش و گفت :«خداحافظی کردی؟» آه کشیدم.انگار حرفها تو قلبم دفن میشدن و اون بعدش از توی چشمام میخوندشون. «مطمئنی دیگه نمیتونی برگردی؟» مطمئن نبودم.حتی مطمئن نبودم که نمیخوام برگردم.زمزمه کردم :«نمیتونم ادامه بدم.» غمگین شد.تو چشماش نگاه کردم.میگن چشمها دریچهای به روحن1.اون چشمها غربت تمام خاطرات فراموش شده رو همراهشون داشتن. «مجبوری تنهاش بذاری؟لطفا بمون...» زدم زیر گریه و سرمو گذاشتم رو میز. چند لحظه بعد فقط بوی قهوه سرمو پر کرده بود.
Light Of The Seven : دریافت
نفهمیدم چی شد،ولی مثل این که شبو همونجا خوابیده بودم.چشمهامو که باز کردم همهچی سیاه سفید بود.از کافه زدم بیرون.حس میکردم یکی بهم زل زده.مستاصل دور و برمو میگشتم.همه جهان ایستاده بود و من در حرکت بودم.یهو رو به روم ظاهر شد.نمیدونستم چرا،ولی اون سیاه و سفید نبود.چند باری از دور دیده بودمش ولی هیچوقت انقدر نزدیک به من نبود.لباسهای سیاه و مو های قهوه ای تیره ای داشت.چشمهاش هیچوقت مشخص نبودن و این برام ترسناک ترش میکرد.فکر میکردم جای چشمهاش دو تا حدقهی خالی داره.دریچهای به روح،روح سیاهِ رو به نیستی.عطرش پیچید.انقدر سرد بود که لرز به تنم انداخت.دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.لمسش رنج تمام دورانها رو بهم منتقل میکرد.به قدری دردناک که میخواستم فریاد بزنم.ولی اون همچنان دستمو میکشید.با ته موندهی جونم گفتم :«درد داره..» سریع برگشت سمتم و با اونکه چشماش معلوم نبود خشم رو توش دیدم.ترسیدم و سعی کردم به زورم که شده ادامه بدم.مسیری که میرفتیم به خونهم منتهی میشد.به پلهها که رسیدیم حس کردم لمسش حالا داره عذاب وجدان عمیقی روی قلبم میذاره.دیگه رسیده بودیم به اتاقم.افتادم روی تختم.با صورتی که از اشک خیس بود و قلبی که تو بارون ازش رد شده بودم زل زدم بهش.میخواستم بگم متاسفم.نه تنها به اون،به همهی کسایی که تو قلبشون زنده بودم.با آخرین ذرهی توانم بغلش کردم و حس کردم رنگ نگاه نامرئیش به غصه تبدیل شد.حتی میتونستم قسم بخورم که صورتم از اشکای اون خیسه.دیگه برای فهمیدنش دیر بود؛ولی دلیل غمش رو حس میکردم.نمیتونستم ازش دل بکنم.ولی قدرتی هم برای نگه داشتنش نداشتم.دیگه برای پشیمونی خیلی دیر بود.
Valse : دریافت
عطر دارچین اولین چیزی بود که توجه مرا جلب کرد.وقتی چشمانم را گشودم،در محیطی نه چندان غریبه بودم.راهرویی طولانی به سبک کلونادهای یونانی.لحظهای گمان کردم این زندگی دوبارهام است و خدایان فراموش کردهاند مرا در رودخانهی لته2 شست و شو دهند.یا دادهاند و من در میانههای زندگی جدیدم به گونهای ناگاه همه چیز را به یاد آوردهام.عطر دارچین بیشتر میشد.برگشتم و او را دیدم که به راستی در قامت یک الهه یونانی بود.اگر به من بود،الهه مهر و محبت مینامیدمش.مو های بلوطی رنگ زیبایش با موجهای پریشان مانند آبشاری بر پشت و شانههایش میریخت. «من کجا هستم؟» بیاختیار از دهانم بیرون جهید و من حتی نفهمیدم چرا سخن گفتنم هم اینگونه دگرگون گشته.اما او مانند من حرف نمیزد :«شاید تو آرمان شهرت باشی نه؟ یا حداقل جایی که دوست داشتی باشی؟» آفتاب که بر صورتش میبارید حتی زیبا ترش میکرد.سعی کردم منظورش را بفهمم،کلوناد،آن دختر با موهای موجدار بلوطی،ناگاه در اطرافم مردمی ظاهر شدند.همگی لبخند بر لب داشتند و شاد بودند. «ببین داری تمام چیز هایی که دوست داری رو صدا میزنی.» باز هم لبخند زیبایش چهرهاش را آراست.وقتی نگاهش میکردم،حس میکردم که همیشه به او تعلق داشتم، ولی ناگهان در پس ذهنم تصویر زندگی واقعی شکل گرفت.همزمان با اون میدیدم که محیط اطرافم داره هزار تیکه میشه.انقدر ادامه پیدا کرد که دیگه هیچچی نمونده بود جز من و اون،انگار تو خلاء با هم حرف میزدیم،«هیچوقت نمیتونم اونقدر آروم باشم،میتونم؟ حتی نزدیکشم نمیشم،مگه نه؟» سرشو به چپ و راست تکون داد.دستامو گرفت،واقعا گرم بودن. « اون جمله رو یادته؟ همون که موقع شنیدنش فهمیدی حقیقت داره.»همدلی تو صداش موج میزد.زمزمه کردم :«ولی دارویی برای اندوه نمیشناسیم،برای دلی که از بیداد میشکند.»3 لبخند تلخی زد و مرا بوسید.
حکومت نظامی : دریافت
کنارم ایستاده بود و با هم در زمان به عقب برمیگشتیم.لباسهای کهنهای بر تن داشت.گفت :«یادت هست میگفتی در فراسوی زمان من تو را مینگرم؟»4 لبخند زدم.از زمان هایی که رخوت غلیظی بر من چیره شده بود گذشتیم و رسیدیم به آن جاها که درد و غم مرا به زانو درآورده بود.مثل همیشه اشکهایم سرازیر شد.نگاه غمگینی به من انداخت و دستش را بر شانهام گذاشت.لبخندم هر لحظه تلختر میشد،اما او آرام بود.بوی چوبی هم که از زمانی که دیده بودمش همراهمان بود بیشتر آرامش را متصاعد میکرد.همان آرامشی که شاید در تمام عمرم برای رسیدن به آن التماس کرده باشم.ولی حالا با وجود آن که همان مسیر زندگی را مینگرم،این آرامش به سراغم آمده.همین چند دقیقه هم برایم کافیست.همین چند جرعه آرامش باعث میشود از کردهام پشیمان نباشم.اما چرا بیش از همیشه غمگینم؟ هر آغازی پایانی دارد،و هر داستانی روزی به اتمام میرسد.من خیلی وقت بود تمام شده بودم.صدایم در گوشم میپیچید که میگفتم :«من الانش هم در وقت اضافهام.» از روزی گذشتیم که گریستم و به خدایی که از وجودش مطمئن نیستم گفتم متاسفم که انقدر ضعیفم.سپس از آنجایی که آلبومم را ورق میزدم و برای بخشی از من که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود غصه میخوردم گذشتیم.برقی در چشمانش بود که نمیدانستم چیست؛ولی رفته رفته بیشتر میشد.دیگر به کودکیام رسیده بودیم :«نه!خواهش میکنم...نمیخوام...نمیتونم اینارو ببینم.» اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید.آرام زیر گوشم گفت :«میدونم فکر میکنی دیگر مثل بچگی هایت پاک نیستی،اما اشتباه میکنی.» بغض کرده بودم و هر ثانیه شدید تر میگریستم.سعی کردم روی بوی چوب و کفش های زهوار در رفتهاش تمرکز کنم تا باز آرام شوم.سخت تر شده بود،ولی باز هم ممکن بود.خودم را میدیدم که کوچک و کوچکتر میشوم.محکم مرا به آغوش کشید.سپس مرا از آغوشش بیرون آورد و پیشانیام را بوسید.زل زد به چشمهام؛انگار که روحم را میبیند. دیگر نزدیک های تولدم بودیم که دیدم آن برق همیشگی،دیگر تمام چشمش را پوشانده.لبخندی زد و آرام گفت :«خداحافط عزیزم.»
1 : برگرفته از فیلم چشم درشت.
2 : رودخانهای در جهان زیرین -اساطیر یونان- .
3 : نمایشنامهی پرده نئی،بهرام بیضایی.
4 : کاربر توییتر،افتیفو.
به خاطر بسپار که در هنگام غم و تنهایی و ناکامی،چه کسی به خزعبلاتت گوش میداد.هیچکس.
نفس بریدهای میکشد. چشمانش را به نقطهای ناپیدا دوخته. اندکی از غروب آفتاب گذشته. شهر کوچک در سکوت است اگر هم نباشد،او چیزی نمیشنود.بوی نم میآید و سطح پوسته پوستهی دیوار تو ذوق میزند.اندکی در جایش این پهلو آن پهلو میشود.نم نم باران زبان باز میکند تا حالش را بجوید ولی جوابی نمیگیرد.حتی دیگر آن لبخندِ تصنعیِ همیشگی را هم تحویلش نمیدهد.سرش را زیر ملحفه میبرد و تصور میکند خانهاش سقف نداشت.قطرات را روی صورتش حس میکند که آمدهاند تا نوازشش کنند.برخلاف تصورات گذشتهاش در آن دقایق هیچ موسیقی در ذهنش نیست و در خلائی غریب فرو رفته.تصاویری در ذهنش دارد از مردمانی که دوست میداشت.باران به صورتش میزند.نفس بریدهای میکشد.
ای عزیز ترینم! با بغضی که از پس سالیان با هم بودن تنها مونس شبهای تاریکم گشته، برای تو مینویسیم از لحظات دلگیر چند قدم دور بودنت.مینویسیم از هوا که چه عجیب سرد میشود بدون هرم نفس هایت.عزیزکم! قلب کوچکت اگر مرا در آغوش نگیرد در وجود تیره خود غرق میشوم وهیچکس را یارای آن نخواهد بود که منِ به قول تو بسیار ضعیف را خلاصی بخشد.جانِ دلم!میخواهم بگویم که اگر تو نباشی یانگ من ین درونش را میبلعد،روزهایم همه شب میشود،آبراکساز دیگر خداوندگار من نخواهد بود و تنها در برابر ارباب مرگ سر تسلیم فرود میآورم.عزیز همزبان من!من برای یافتن تو با ابتهاج کهکشانها را گشتم و با معروفی زل زدم به شعلههای نامکرر آتش!من با شاملو به دنبال زبانِ سخنِ عشق گشتم تا تو را توصیف کنم!مهربان کوچک من!مقصود از همهی این پرحرفیها و آسمان ریسمان بافتنها نمیدانم چیست،تنها میدانم که تو قدمی از من دور شدی و قلب من چنان لرزید که خدا شاهد است به هنگام صور اسرافیل نخواهد لرزید.نمیدانم مرا ملحد میخوانند یا لامذهب یا چه، تنها این را میدانم که نمیدانم از کِی تمام هستیم شدی.دیگران ما را خواهر میخوانند ولی این همه محبت من به تو فقط از سر فرزند یک پدر و مادر بودن نیست.تو خواهر منی وبرادرم،تو پدر و مادر منی،تو فرزند منی و معشوقهی کوچک درون شعرهامی،دلیل تکتک نفسهام و تمامِ تمامِ آنچه هستم همه تویی.زیباترینم!دوست داشتنت درد دارد ولی دردش را به جان میخرم.سرت را درد نمیآورم.
دوست دارت،دیبا
روز گذاشته هنگامی که از روی اجبار در حال مطالعهی کتاب "گفت و گوی معمارانه" بودم، در فصلی از آن که به تعریف سبک در معماری پرداخته بود با چندین سطری مواجه شدم که از آنجا که این روزها خیلی از ما در مرداب کُشندهای برای متفاوت بودن دست و پا میزنیم،بسیار کاربردی مینمود.بخشی از آن را با هم بخوانیم:
واژه
سبکاز جمله انتزاعهای بانظمی به ویژه عالی است و کلاً به روشی مربوط میشود که کارها طبق آن انجام میگیرد. خودِ روش، به نوبه خود، کمیتی نامحسوس است، که به درک، تعبیر، و تشخیصی بستگی دارد که ناظرِ چیزهای خاص آن را تشخیص میدهد. بنابراین سبک میتواند تا آنجا وجود داشته باشد که چشم و ذهن آدم آموزش لازم را دیده باشد تا بتواند شباهتها و تفاوتها روش را انتخاب و تحسین کند.روش هر فرد منحصربهفرد است. هر انسانی به شیوه خاص خود رانندگی میکند، میرقصد، تخم مرغ میپزد، عشق میورزد، ساختمانهایی را طراحی میکند، زیرا او شخصاً متفاوت از تمام انسانهای دیگر است. در واقع صرف نظر از نام او و وجود جسمانیاش، این روش یا سبک تفکر و عمل اوست که او را فردی میسازد که هست. به کرات گفته شده است که نشان شخصیت انسان در هر کلمه و کردار او نمایان است، اما درستتر چه بسا این باشد که جمع گفتار و کردارها شخصیت را میسازد. به هر حال این دیدگاهی است که مکاتب خاص روانشناسی بر آن صحه میگذارند.
اگر سبک هنرمندی- نقاش، مجسمهساز، موسیقیدان، و معمار- بازتاب یا نشانگر شخصیت اوست، که موضوع بحث من است، پس سبک او به وضوح می تواند متفاوت از سبک افراد دیگر باشد تنها تا آنجا و به حدی که شخصیت او از شخصیت دیگران فرق دارد. چنین چیزی چهبسا درک ناخودآگاه این واقعیت است که بسیاری از هنرمندان تلاش می کنند سخت و جدی کار کنند تا کارشان با
شخصیتباشد. تا جایی که فکر میکنند که اگر بتوانند خود را به صورت عجیب و غریب درآورند، هنرشان به سبک دست خواهد یافت. متاسفانه، بسیاری از آنها از همان طریق (روش و سبک) را انتخاب میکنند، و در تلاشهای مذبوحانهشان برای منحصربهفرد بودن، فقط در دست یافتن به یکنواختی موفق میشوند.بزرگترین هنرمند، هنرمندی با فردیترین سبک، تنهاترین انسان است. در واقع، شخصیت او (سبک و روش) تا آن جا از شخصیت میانگین زمانهاش به دور است که بهکرات تا مدتها پس از مرگاش، ناشناخته و ناکام میماند. میتوان تنها امیدوار بود که جایی در جمع شخصیت-سبک- روش که وجود او را کامل میکنند، عنصری نیز که چه بسا روح نامیده میشود، و برخوردار از جاودانگی و آگاهی است، وجود داشته باشد. میتوان آن موقع قدری راحت بود که آن وجود میتواند روی ابری بنشیند، آخرین تعریفهای انتقادی را بخواند، و به ملازمان فرشتهصفت خود زمزمه کند، "طبیعی است، من از اول میدانستم."
بعد از شنیدن صدای زنگ،رفتم سمت اتاق مشاوره.نشستم رو صندلی و در حین اینکه منتظر بودم،زل زدم به بچه هایی که میاومدن و میرفتن.وقتی نوبتم شد یه لحظه تردید اومد گفت:«مطمئنی میخوای بهش بگی؟مسخرهت میکنه ها!» ولی خیلی دیر بود برای این حرفا.نشستم جلوش،نگاهمو دادم به انگشتام و با لحن نامطمئن همیشگیم گفتم:«میخوام تو خوابم سفر کنم.» طبق معمول گفت:«خب که چی؟مثلا بعدش چی میشه؟» گفتم:«خب خیلی از این وضع خستهم.همینجوریشم اکثر وقتا خوابم.اگه بتونم درست ازش استفاده کنم از قعر دریا تا هرچی کهکشان هست و نیست تو مشتمه.» اون روز بهم یه چیزایی راجع به خودآگاه و ناخودآگاه گفت.گفت تا خودآگاهت برات مثل کف دستت نباشه،این کارا یعنی زندگیتو بدی دست اون ناخودآگاه یاغیت و بعدش دیگه واویلا.دیشب خوابم نمیبرد.خیره شدم به سقف و فکر کردم. میشه تلاش کنم برم به خواب خودِ دوازده سالهم؟ یا میشه باهاش دوست شم؟ بهش بگم من دوستش دارم،بگم آهنگای قشنگ گوش کنه؟ بگم فکر نکنه هیچوقت به اون لعنتی که بعدا مثل کنه نچسبه بهش که نشه جداش کرد؟
کمکم چشمام سنگین میشن و دیگه نه فرصت فکر و خیال دارم،نه قدرتشو.
خوب یادمه از راهروهای مدرسه میگذشتم و عکسهای بچههای سال بالایی رو میدیدم، به این فکر میکردم که یه روزی عکس منم اونجا کنار عکس اونا میذارن یا نه.به سال نکشید و عکس منم اونجا بود.هر وقت میدیدمش یه حس عجیبی داشتم و هرچی بزرگتر شدم اون حس عجیب بیشتر شد تا اینکه سال آخر دیگه چنگ انداخت به گلوم.نگاش میکردم و به این فکر میکردم که ده سال پیش کجا بودم،الان کجام و بیست سال دیگه کجا خواهم بود.زل میزدم بهش و بازم فکر میکردم سال بعد از منم فقط یه عکس میمونه تو مدرسهای که تو هر گوشه و با هر آدمش هزارتا خاطرهی خوب و بد داشتم.که حالا معلومم نیست تا کی آدمای مدرسه وقتی به اون عکس نگاه میکنن دختری رو که مقنعش کج و معوجه و گوشهی عکس ایستاده و حتی از عکسم معلومه که چقد خجالتیه رو بشناسن.شایدم مدرسه منو یادش بمونه.ولی تا کی؟بعدها وقتی داشتم تو خیابون راه میرفتم و کسانی که عاشقشون بودم پیشم نبودن،حس میکردم خیابونا مثل باتلاق من رو میکشن پائین و دیگه چیزی ازم نمیمونه در این زمانهی بی های و هوی لال پرست.بازم گذشت و من فکر کردم اگه از خیابونای باتلاقی برم،دلشون برام تنگ میشه؟بعد دیدم ای دل غافل! خیابون باتلاقی که تو تنهاییم پیشم بوده رفته یه گوشهی من نشسته و میگه منو یادت نره یه وقت!نکنه بوی عود یادت بره!
با خودم گفتم یعنی ممکنه مامان منو یادش بره؟یا بابا سر ناهار به جای خالیم نگاه نکنه؟شایدم دینا دیگه یادش نمونه که من آبی کمرنگش بودم.خاطرههامون تا کی یادشون میمونه؟ممکنه یه روز آروم آروم از یادم برن بیرون؟تا کی بوی جنگل و زمین کشاورزی یادم میمونه؟درخت نارنج تو حیاط همسایه تا کی بوش میپیچه تو سرم؟من تا کی تو یاد شبهای عزیز تنهاییم میمونم؟
دینا میگه چرا شبیه پیرمردا آهنگای ابی و حبیب گوش میدی؟چرا کتولی گوش میدی؟و من یادمه یه روز خیلی دوری تو قدیما این آهنگو یه جایی شنیدم پس باید بازم گوش بدم و انقدر تکرارش کنم که هیچوقت یادم نره.بهم میگن چرا دوباره این کتابو میخونی و من نمیخوام یادم بره.آرزو میکنم نرم از یاد.اسم معلم کلاس سوم یادم نیست و هرچی بهش فکر میکنم به جایی نمیرسم.گریم میگیره.فکر میکنم شاید مامان یه روز منو یادش بره انگار از اول نبودم.میترسم بخوابم و بیدار نشم و هیچی یادم نباشه جز صدای محزونی که میگفت:آی بخفته دل هر چه بیدهای خواب بود...